دل نوشته هایِ یک دانشجویِ ...

ساخت وبلاگ
به نظرم شروع همیشه سخت ترین کاره ممکنه چون آدم سردرگمه که چکارکنه... همیشه به خاطره نوشتن علاقه داشتم حتی چندتا دفترو سررسید هم نوشتم ولی نیمه کاره رهاش کردم. اما حالا با وجود همه ی اینا نمیدونم چی باعث شده دوباره اینجا یه صفحه بازکنم و بنویسم.شاید چون اینجا هیچکس منو نمیشناسه و میتونم تمام حرف هایی که تو دلم هست رو بزنم و ناگفته نمونه ایده این کار رو از وبلاگ دکتر احمدی و دکتر مهربان گرفتم.چون هر زمان که تو بیمارستان بیکار میشدم وبلاگ هردورو میخوندم و خیلی خوشم میومد.  دلم میخواد یادم نره چه اتفاقایی من و بزرگ کردن... خیلی حرف ها تو دلم مونده.خیلی گله... شکایت ...شایدم حس های خوب که فقط شبا قبل خواب مرورشون میکنم و حالا احساس میکنم وقت اینه که به کلمات تبدیلشون کنم.   دل نوشته هایِ یک دانشجویِ ......ادامه مطلب
ما را در سایت دل نوشته هایِ یک دانشجویِ ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 8pinkmind0 بازدید : 18 تاريخ : دوشنبه 4 بهمن 1395 ساعت: 4:27

شاید برای این میخوام بنویسم که گذشتمو مرور کنم.شاید سال های بعد برام جالب باشه. مدرسه ابتدایی و راهنمایی هنوزم فقط یک در با خونه ی ما فاصله داره.یه مدرسه غیرانتفاعی که هشت سال کامل توش درس خوندم.به واقع میتونم بگم هشت سال فقط زندگیم خلاصه میشد تو رفت و آمد به مدرسه و درس خوندن!کاملا بی حاشیه! اول دبیرستان برام خیلی هیجان انگیز بود ولی قبل ازاینکه واردش بشم...برای منی که رفت و آمدم به مدرسه چندتا قدم بیشتر نبود حالا رفتن به دبیرستانی که بخاطرش باید تاکسی سوار میشدم(البته رفتن هارو بدون استثنا بابا با ماشینش می رسوند)و برمیگشتم یه تجربه جدید بود! دبیرستان شاهد دخترونه!اونوقتا کمتر کسی و توش راه میدادن و تقریبا آرزوی همه ی کلاس این بود بتونن توش درس بخونن!منم از این موضوع مستثنا نبودم مخصوصا وقتی خواهر بزرگم دبیرستانشو تا سوم اونجا گذرونده بود. ورود من به اول دبیرستان شروع تمام دغدغه هایی بود که  یک دفعه روی سرم آوار شد!واقعیت های جدی که تا اون زمان دیده نمیشدن! مثلا من معدل هر سه سال راهنماییم بیست بود ولی اونجا همه مارو بخاطر اینکه غیرانتفاعی درس میخوندیم مسخره میکردن و میگفتن ب دل نوشته هایِ یک دانشجویِ ......ادامه مطلب
ما را در سایت دل نوشته هایِ یک دانشجویِ ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 8pinkmind0 بازدید : 9 تاريخ : دوشنبه 4 بهمن 1395 ساعت: 4:27

چند وقته شبا که میخوام بخوابم یه سری خیالات فانتزی میاد تو ذهنم! خیلی برام جالبه که یه سری از این افکار و تصورات از کجا اومده! چند وقته بین دوستان و فامیل  و حتی در بیمارستان بحث راجع به ازدواج و مرد و زن مورد علاقست! خب طبیعیه یکم ذهنمو درگیر کرده باشه البته منظور از درگیری چند دقیقه قبل خوابه!!!!! هیچوقت در رابطه دوستی و عاشقانه با هیچ پسری نبودم و هنوز هم وارد کاری که به نتیجه و بازدهش اطمینان نداشته باشم نمیشم نه اینکه صحبت از خاص بودن و مغرور بودن باشه نه بابا.برای خودم ارزش قائلم.درمقابله خودم مسئولم و همچنین در مقابل احساسم و کسی که میخواد یه روزی وارد زندگیم بشه. از نظر من احساس مثل حساب بانکی فوق العاده ارزشمنده چه بسا ارزشمندتر.خیلیا بهم میگن تو مغروری یا داری شورشو در میاری اینقدر منطقی به همه چی نگاه میکنی اما من خودم رو بهتر میشناسم برعکس تصورات اونا من کاملا احساساتیم و اگر ضربه ای بخورم دیگه قابل جبران نخواهد بود و خیلی اذیت میشم. .لزومی نداره ارزش خودمو بیارم پایین واسه چیزی که از نظرم توهمه! عشق قبل ازدواج واقعا توهمه.یه زمان محدودی دو طرف باهم هستن و تو اون زمان دل نوشته هایِ یک دانشجویِ ......ادامه مطلب
ما را در سایت دل نوشته هایِ یک دانشجویِ ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 8pinkmind0 بازدید : 11 تاريخ : دوشنبه 4 بهمن 1395 ساعت: 4:27

همه چیز از یه ویروس آنفولانزای بدجنس شروع شد! بعد از تموم شدن آنفولانزا تک سرفه های مزمن همچنان ادامه داشت طوری که تمام دنده هام درد میگرفت از سرفه کردن.رفتم پیش یکی از پزشکای بیمارستان چندتا شربت داد و گفت الا و بلا که عفونت نیست تا میومدم حرف بزنم میگفت تو دانشجویی اندازه من تجربه نداری.ماهم پذیرفتیم.چند روز گذشت و دریغ از یک مقدار تغییری که تو وضع من ایجادشه!لازم به ذکر است که بنده مطلقا آمپول نمیزنم.یعنی بیست ساله که نزدم به واقع میترسم!!!یه جمله کلیشه ای در تمام طول این سالها که پزشکی میخوندم همراهمه که دکترم مگه از آمپول میترسه :| یکی نیست بگه آره بابا من میترسم. مجددا رفتم پیشش گفت برو عکس بنداز از ریه و سینوسات.عکس و انداختم و شاخ در اوردم همه شواهد با زبان بی زبانی میگفت بنده خدا سینوزیت مزمن داری به علاوه یه عفونت خوشگل! مجددا رفتم پیشش بدون اینکه تشخیص اشتباهشو به روی مبارکش بیاره گفت باید آنتی بیوتیک بخوری!!! هفت تا آزیترومایسین خوردم ولی دریغ از بهتر شدن! در نهایت به اجبار مامان خانم رفتیم پیش یک فوق تخصص ریه. معاینه کرد و گفت حساسیته و قرص سیتریزین و بتامتازون تجویز نمود. دل نوشته هایِ یک دانشجویِ ......ادامه مطلب
ما را در سایت دل نوشته هایِ یک دانشجویِ ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 8pinkmind0 بازدید : 10 تاريخ : دوشنبه 4 بهمن 1395 ساعت: 4:27

شاید نوشتن این عنوان برای این مطلب خیلی بی رحمانه باشه ولی چاره ای نیست همین به ذهنم رسید. قضیه از این قراره که پنجشنبه هفته قبل مامان جان هرسه تا عمورو به صرف ناهار و شام دعوت کردن.اون روز فهمیدیم چاه خونه ی عمواینا ریزش پیدا کرده و حسابی همشونو ریخته بهم.طوری که وقتی کارشناس اوضاع چاهو دیده گفته خدا بهتون رحم کرد نیوفتادین تو چاه. خلاصه اینکه این بنده های خدا یکی دوروز میرفتن باغشون میخوابیدن که خوب امکاناتش تقریبا صفره البته از نظر من از نظر خودشون عالیه!!!! اونشب دختر عمو که همسن منم هست موند اینجا و بقیه اعضای خانوادش همچنان اصرار به رفتن داشتن به به باغ. ایشون از همون پنج شنبه تا به حال که دارم مینویسم خونه ی ما تشریف دارن!البته بماند چقدر تواین مدت به صورت خیلی حرفه ای همه جوره از من کتک خورده!خیلی اذیتش کردم جدا.باهم شوخی داریم! این اتفاق ممکنه برای هرکس پیش بیاد.بالاخره نمیشه کاریش کرد.اما خب وجود یه نفر که بیست و چهارساعته توی خونه آدم باشه یکم برنامه ها ی روتین زندگی رو بهم میزنه و این برای من فاجعه است!!! دل نوشته هایِ یک دانشجویِ ......ادامه مطلب
ما را در سایت دل نوشته هایِ یک دانشجویِ ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 8pinkmind0 بازدید : 7 تاريخ : دوشنبه 4 بهمن 1395 ساعت: 4:27

تقریبا چند روز پیش بود که من به اتفاق پدر و خواهر گرامی به خیابان انقلاب تهران مراجعت نموده جهت خرید کتاب ...البته برای من و پدر خواهر فقط به صورت نمادین مارو همراهی کردن. در راهه بازگشت به اولین چراغ راهنمایی که تازه سبز شده بود رسیدیم ولی افسر اومد جلوی ماشین های خط اولِ پشت خطوط رو گرفت تا تقاطع رو خلوت کنه. ماهم یکی از ماشین های خط اول پشت چراغ بودیم.ماشینای پشت سری شروع کردن به بوق زدن.یعنی تقریبا دستشونو از روی بوق برنمیداشتن که یعنی چرا وقتی چراغ سبزه نمیرین در صورتی که افسرو دیدن!!!!! از اونجایی که در کتاب آیین نامه راهنمایی و رانندگی ذکر شده که فرمان پلیس مقدم به چراغ و هرچیز دیگیریست ما به دستور افسر ایسادیم.یکی از راننده های ماشین کناری ما بیرون اومد که چه خبره اینقدر بوق میزنین. و اون اتفاق خیلی ناشایست رخ داد!راننده های پشت سری سرها از پنجره بیرون آوردن و هرکدام  فحش های بالای هیجده سال را روانه ی افسر بنده خدا کردن که تو برو به اون ....... و ........ و ........و........ و........ کاری نداشته باش :| اینقدر از این رفتار متعجب و ناراحت شدم که هنوز هم فراموش نکردم! چرا ب دل نوشته هایِ یک دانشجویِ ......ادامه مطلب
ما را در سایت دل نوشته هایِ یک دانشجویِ ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 8pinkmind0 بازدید : 13 تاريخ : دوشنبه 4 بهمن 1395 ساعت: 4:27

میخواستم راجع به سالگرد بابا بزرگه بنویسم که نشد!وقت نکردم.البته واقعا نیاز به یه برون ریزی داشتم.و به نظرم زدن این وبلاگ واقعا کار خوبی بود. هرسال یک بهمن و سه اسفند به ترتیب سال بابابزرگه و مامان بزرگه است. حتی دیگه حساب سالایی که از نبودنشون میگذره از دست هممون در رفته. سال بابابزرگه درواقع باید جمعه میبود.ولی چون شب جمعه برای امواته پنج شنبه برگزار شد. خلاصه که روز قبلش به همراه خواهری و دختر عمو که همچنان اینجا تشریف دارن با تمام مشقت هایی که خرید مانتو و شلوار برام داره(گاهی وقتا دوست دارم تو اتاق پُرو بزنم زیر گریه) رفتیم و یه شلوارلی که هنوزم نمیدونم دقیقا چه رنگیه با یه مانتو زرشکی خوشرنگ و یه روسری خریدم.موقع خرید مانتو میخواستم مانتو رو رو پالتو بپوشم که نرم تو اتاق پرو مانتومو دربیارم که با برخورد کاملا جدی از طرف خواهر و دختر عمو مواجه شدم.سخته واقعا!!!! دختر عمومم کلی مسخره بازی دراورد که یه دفعه جهیزیتم بخر دیگه.مانتو داشتم اما خیلی رسمی بود به نظرم واسه مهمونی سالگرد مناسب نبود.هرچند من تمام مانتوهام ساده است.یعنی با وسواس تمام باید ساده باشه.میخواستم تو مهمونی مقنعه بپ دل نوشته هایِ یک دانشجویِ ......ادامه مطلب
ما را در سایت دل نوشته هایِ یک دانشجویِ ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 8pinkmind0 بازدید : 10 تاريخ : دوشنبه 4 بهمن 1395 ساعت: 4:27

 روی تخت سی سی یو آروم خوابیده انگار اصلا توی این دنیا نیست... به چشمای مادرش نگاه میکنم انگار دیگه هیچی برای از دست دادن نداره... بغض میکنه...چندتا قطره اشک از چشمای مهربونش میچکه... این دی ام دی(دیستروفی ماهیچه ای دوشن)لعنتی! به جسم خمیده ی پسرک جوان نگاه میکنم و به صورت آرام و زیبایش... دو پسر از یک خانواده مبتلا به این بیماری ژنتیکی مسخره.. یکیشون هنوز به سی سال نرسیده فوت میکنه و این دومی چندروزه بخاطر مشکل قلبی(تحلیل رفتن ماهیچه قلب) تو سی سی یو بستریه... نمیشه توصیف کرد دردی رو که این خانواده تحمل میکنن. نمیدونم چه مرگم شده.خیلی تحت تاثیر قرار گرفتم. خدایا میدونم هستی...میدونم میبینی خدایا توروخدا هوای دلشونو داشته باش...   بعدا نوشت:هرکاری کردم جلوی خودمو بگیرم بخاطر این حادثه اخیر خراب شدن ساختمون پلاسکو که باعث شهید شدن آتش نشانای بی گناه کشورمون شد گریه نکنم نشد. دلم از اوضاع بیمارستانم گرفته بود رفتم یه گوشه خلوت پیدا کردم و های های گریه کردم.خدایا خواهش میکنم به هممون صبر بده!هنوز زمان طولانی از حادثه قطار نگذشته...دیدن گریه یه مرد همیشه برام سخت و غیرقابل تحمل ب دل نوشته هایِ یک دانشجویِ ......ادامه مطلب
ما را در سایت دل نوشته هایِ یک دانشجویِ ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 8pinkmind0 بازدید : 12 تاريخ : دوشنبه 4 بهمن 1395 ساعت: 4:27

از بیمارستان میام خونه.اینقدر بخاطر آتش نشانا بهم ریختم که حتی ناهارم نمیخورم.خانواده عمو همچنان خونه ماهستن.یکم میشینم پیششون ومیرم بالا تو اتاقم.نه میتونم بخوابم نه کتاب بخونم! یکی از آتش نشانا هم شهری ماست و پدرم میشناستش...عکسشو میبینم حالم بدتر میشه. نمیدونم چرا اینقدر آسیب پذیر شدم.درسته این مسئله خیلی تاسف برانگیزه اما آخه نباید اینقدر فعالیت منو مختل کنه.خودم پذیرفتم پزشکی بخونم خودم پذیرفتم تو درد و غصه مردم شریک باشم. دلم میسوزه گریم میگیره.دست خودم نیست.صدای پا تو پله ها میاد.سریع اشکامو پاک میکنم دخترعمو سوال داره..اونم سوال گیاهیه زیست دبیرستان!چرا باید بد چندین سال سوالای گیاهی زیست یادم بمونه؟! تقریبا ساعت چهار میزنم از خونه بیرون.حالم گرفته بود.رفتم سمت جا کفشی که کتونی هامو بردارم ولی نگاهم به کفشای پاشنه بلندی افتاد که از وقتی خریدمش فقط دو سه بار پوشیدم...عادت به کفش پاشنه بلند ندارم...پام اذیت میشه...عادت به خریدشم نداشتم وقتیم خریدم یه پاشنه بلند یه تیکه خریدم.چون پاشنه بلندای نازک و نوک تیز و جلو باز جلب توجه میکنه کا از نظر من فقط به درد عروسی و جشن تولد میخوره. دل نوشته هایِ یک دانشجویِ ......ادامه مطلب
ما را در سایت دل نوشته هایِ یک دانشجویِ ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 8pinkmind0 بازدید : 12 تاريخ : دوشنبه 4 بهمن 1395 ساعت: 4:27

ساعت چهار صبح در اورژانس به سر میبردیم که مادر یکی از مریض های تصادفی درحالی که گریه میکرد از در اورژانس اومد تو.دوستای این پسر جوون تصادفی به مامانش خبر داده بودن که بیاد.پسرش با ماشین تصادف کرده بود و سرش و دنده هاش شکسته بود. معیار زیبا بودن از نظر هرکس کاملا متفاوته.من کلا آدم ظاهر بینی نیستم یعنی بارها شده  دوستم گفته میم فلانی رو میشناسی گفتم آره همون که خیلی مهربونه میگه نه بابا منظورم اینه دماغشو دیدی چه گنده اس و من هرچی فکر میکنم میبینم به ظاهر طرف توجه نکردم اصن.  دوستای من اونشب  کلی از قیافه این پسر تعریف و تمجید کردن که چقدر زیباست.۰نگاهش کردم.من همیشه از صورت و تیپ های مردونه و موجه خوشم میاد این زیادی مامانی بود به واقع :| در تصادف هم مقصر بود. مادر گرامی کلی تو سر خودش زد و قوربون صدقه پسرش رفت.من و سه تا از دوستام مشرف به تخت این بنده خدا در حال حرف زدن بودیم.پسره همونطور با اون حال روبه یکی از دوستام کردو گفت:میسه یه ذره آب قند بیارین واسه مامانم حاش بده دوست من هم خیلی راحت گفت بله و رفت و به پرستار گفت و پرستار با نگاه خشمگینی دوست مارو نگاه کرد و گف دل نوشته هایِ یک دانشجویِ ......ادامه مطلب
ما را در سایت دل نوشته هایِ یک دانشجویِ ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 8pinkmind0 بازدید : 14 تاريخ : دوشنبه 4 بهمن 1395 ساعت: 4:27